روزی که مجبور شویم زمین را تخلیه کنیم، من روی سیّارهی مسکونی جدید، عطرفروشی میزنم و از دلتنگی آدمها کاسبی خواهم کرد.عطر خاک بارانخورده میفروشم،عطر چمن کوتاه شده،عطر زعفران و برنج،عطر بازار خشکبار و ادویه،بوی اقاقیا توی کوچهها، در فصل بهار ...عطر انسانیت، عطر اخلاق، عطر مهربانی با همنوعان...و من فکر کردم که حالا که این عطرها به دفعات به طور رایگان در دسترسم هستند ، زندگى را آسان تر بگیرم و از آنها استفاده کنم !مخصوصا عطر آدمهایى که نمى دانیم تا کى مجال بودن در کنارشان را داریم !کفشهایم را میپوشم و در زندگی قدم میزنممن زنده ام و زندگیارزش رفتن دارد.آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایمگوش ناامیدی را کر کندخوب میدانم که گاه کفشها،پاهایم را می زند، می فشرد و به درد می آوردامامن همچنان خواهم رفتزیرا زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد.ماندن در کار نیستگذشته های دردناک را رها می کنم و به آینده نامعلومنمی اندیشم.ولی این را میدانم؛گذشته با آینده یکسان نیست.زندگی نه ماندن است نه رسیدنزندگی به سادگی رفتن استبه همین راحتی"سافار "روان شناس ایتالیا با تــــــوأم سمیّـــــــــه جان...
ما را در سایت با تــــــوأم سمیّـــــــــه جان دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : gham1391 بازدید : 21 تاريخ : سه شنبه 2 آبان 1402 ساعت: 17:33